Tuesday, December 27, 2005



محمد خاتمی اینبار با عبای شکلاتی رنگ سر زبانها افتاده است! فراموش نکنیم خاتمی یکی از افراد مسئول و فعال در رژیم آدمخوار حاکم بر ایران است و باید به علت همکاری با رژیم ایران، به دادگاه عدل برده شود. فراموش نکنیم که در زمان ریاست جمهوری خاتمی چند دانشجو به زندان افتادند و چند دانشجو کشته شدند!

Thursday, December 22, 2005


دوستت دارم برای همه مهربونی هات و خنده هات ...

Wednesday, December 21, 2005




To introduce a bit of her Persian heritage we celebrated Yalda tonight. Meanwhile we haven't forgotten about the non-violent resistance in Iran. Political prisoners have been on hunger strike since Nov.15th.

Wednesday, December 14, 2005



امشب پای تلفن

من: پ؟ لطفا داری میای خونه سر راه ماست بخر
شوهر: قاه قاه قاه
من: چی شده؟
شوهر: یاد حرف دیشبت افتادم... قاه قاه قاه
من: کدوم حرفم؟
شوهر: همون که گفتی برات گاهی ای-میل می دن دوستات یا خواننده هات که شوهرت چقدر شانس آورده تو بهش بله گفتی

Tuesday, December 13, 2005






هر وقت از دم دریاچه نزدیک خونه رد می شدیم تا برف و یخ نبود دختر کوچولو می گفت که دریاچه ه ه ه و بعد سوال اینکه کروکودایل داره؟ و اینکه چرا نمی خواد بره تو دریاچه و آیا بابا می تونه اگر دریاچه کروکودیل داشته باشه باهش بجنگه و شکستش بده؟
جدیدا:
دختر: دریاچه ه ه ه ه!
دختر: این که روش برفه حالا می شه برم روش آیس اسکیتینگ (پاتیناژ) بکنم؟

شیما: دریاچه یخ زده اما بعضی جاهاش یخش سفت نیست اگر آدم بره روش بازی کنه ممکنه بیافته تو دریاچه

دختر: اما این دیگه دریاچه نیست.. این یخچه اس.

Monday, December 12, 2005

Where is Harold Pinter moral sensibility? What actions has Pinter taken against genocides around the world? What has he done against barbaric practices such as stoning and mutilation in countries such as Iran? And what has he done to bring attention to the psychological and social injustice against first second or even third generation immigrant in various countries in Europe?

As most people are aware of this fact… the Nobel Prize is regarded as one of the prestigious awards given for intellectual achievements… and each prize constitutes a diploma, a gold medal, and a sum of money. Given the recent history of Nobel Prize… this does not come as a bolt from the blue to see the recent Nobel Prize for literature was awarded to Mr. Harold Pinter of United Kingdom. In his speech Mr. Pinter, and my emphasis is on the word speech, what he delivers to the audience is one of his make believe playwrights with one exception… the play is rewarded by a large monetary award… about 1.3 million US Dollars that is. Convincing himself into believing this is another play, Mr. Pinter colorfully portrays the hundreds of thousands of deaths that have taken place throughout many countries … and according to him… those all have been attributable to US foreign policy. Subsequently he goes on to say: "The crimes of the United States have been systematic, constant, vicious, remorseless, but very few people have actually talked about them. " and "the United States is without doubt the greatest show on the road. Brutal, indifferent, scornful and ruthless it may be but it is also very clever."
Why should it come as a surprise to hear Mr. Pinter speak of these crimes yet never mention the 1 million Iraqis who died of the malnourishment and disease under the watch of the U.N., the organization he criticizes the US for not giving a damn about. He doesn't mention the cozy relationship between France, Russia and Sadam's regime. We never hear Mr. Pinter speak of France and the French troops when in their mission to civilize Algerians, looted, raped and desecrated mosques after the WWII. Predictably enough he brings up the favorite topic among Nobel Laureates, i.e. Guantanamo, but he fails to mention that the racism in his country of birth breathes and has driven the very same people to desperate suicide missions against the humanity. Charity starts from home! If you want to speak about the crimes against humanity please remind us, what actions have you taken against genocides around the world. What have you done against barbaric practices such as stoning and mutilation in countries such as Iran? And what have you done to bring attention to the psychological and social injustice against first second or even third generation immigrant in various countries in Europe.


Sheema Kalbasi

Sunday, December 11, 2005

Art, truth and politics

"God is good. God is great. God is good. My God is good. Bin Laden's God is bad. His is a bad God. Saddam's God was bad, except he didn't have one. He was a barbarian. We are not barbarians. We don't chop people's heads off. We believe in freedom. So does God. I am not a barbarian. I am the democratically elected leader of a freedom-loving democracy. We are a compassionate society. We give compassionate electrocution and compassionate lethal injection. We are a great nation. I am not a dictator. He is. I am not a barbarian. He is. And he is. They all are. I possess moral authority. You see this fist? This is my moral authority. And don't you forget it."

Harold Pinter

Saturday, December 10, 2005


به یادت هستم...

Maman,

...ever since I opened my eyes into yours...my love for you has evenly spread in my body...like...when spirits grow into humans and become...mothers and daughters... (March 2004)

Two long years since I lost you to the soil.

I miss you woman.

Friday, December 09, 2005



امروز برف شدیدی می آمد و یکساعت و نیم ... توی خیابون خودمون گیج و کلافه با ماشین
گریپاچ کرده مونده بودیم. دختر کوچولو هم که چون نتونسته بودیم پیچ خیابون مدرسه و خونه امون رو بگذرونیم و تو ماشین نشسته بود... با هیجان و نگرانی می پرسید: آر وی لاست؟ بعد هم خودش تایید می کرد... گم شدیم! حالا چیکار کنیم! بهش گفتن نه مانی ما تو کوچه خودمونیم... ماشین گیر کرده... اگه ماشین راه نره فوقش پیاده می شیم تا خونه پیاده می ریم که تق صدای محکم ته ماشین به سنگ یا درخت یا چیزی تو همین مایه ها اومد و دختر بیشتر نگران شد که آخرالزمون شده... با هر جون کندنی بود و هل و بدبختی دیدیم نمی شه منتظر ماشین کمکی موند و به اتکای زور بازوی پ و رانندگی من بالاخره ماشین رو به توی سربالایی خونه خودمون رسوندیم... بگذرد که بعد نیم ساعت پ مجبور شد بره سرکار که رابط کامپیوتر/لپ تاب مخصوص کارش رو بیاره خونه و وقتی برگشت باز ماشین بین دو تا پارکینگ گیر کرد و با بیل زدن ماشین رو آوردیم تو...

Thursday, December 08, 2005



شیما جون دختر نازم. صورت خوشگل تر از برگ گلت را می بوسم و دعای همیشگی ام که سلامتی-موفقیت-خوشبختی است برایت آرزو می کنم. نامه ات چند روز پیش زمانی که برای ماموریت اداری فرسنگها دور از تهران بودم بدست (برادر کوچک) رسیده بود که بمحض رسیدن نامه ات را به من داد و آن را همان دقیقه با تمام خستگی ناشی از راه خواندم. از اینکه نامه ات تمام احساس درونت را بیان کرده بود خوشحالم کرد. ولی این وسط شیما جون یک چیزی هست و آن مرگ دردناک خواهرم که تو خوب می دانی چقدر برایم عزیز بود. ولی حالا  او دیگر نیست ولی من سعی می کنم که همیشه فکر کنم او هست و از او دور هستم گاهی می توانم او را ببینم. تازه شیما جون زنده یا مرده بودن آخر خط هر چیزی نیست - تو شیما نازنین دخترم سعی کن دیگر در اطراف این موضوع فکر نکنی. چون تو آینده را در پیش روی داری و باید زندگیت با تمام جدیت بسازی. از هیچ چیز نگران نباش... از غم و غصه هیچ عایدی پیدا نمی شود جز رنج و درون خمیده و شکسته چرا حال تو با این سن و سال خودت را عذاب می دهی... بگذار تا برایت بگویم تا بدانی در اینجا چه می گذرد. شیما جان مردم سر به شورش برداشته اند. سروصدا زیاد است و چند نفر در این راه کشته شده اند. با سنگ چوب خانمها را از ماشین ها بیرون می کشند. آنها را بطرف شیشه مغازه پرتاپ می کنند. باعث مرگ سه خانم شده اند. بسیار توهین و اذیت و آزار بزنان بخصوص رسانده اند. یک روز مسابقه فوتبال بود گویا از قبل برنامه شعار و راه پیمایی بود که دولت می فهمد و جلوی مسابقه را می گیرد نتیجه این می شود که مردم در استادیوم سر به طغیان می گذارند و شعار مرگ بر خ... می دهند! خلاصه کرمان ماشین ها را آتش زدند در تهران ماشین ها را آتش زدند اصفهان عکس منتظری را بالا بردند خلاصه بسیار شلوغ است. بخصوص دختران و زنان در معرض تمام اهانت ها و کتکها قرار گرفته اند حتی خودم با چشم خودم دیدم خانمی را که کودکش در بغلش درماشین پیکان کنار شوهرش در میدان فردوسی میرفت در ماشین را باز کردند و زن را با وضع اسفناکی بیرون کشیدند که بچه اش بیرون پرت شد و خانم را جلوی شوهرش کتک زدند. که منهم بسیار عصبانی و ناراحت شدم و برادر کوچکت همرام بود اگرنه که با اینها درگیر می شدم. خلاصه مجبور شدم با گریه راهم را بکشم و بیایم خانه مثل یک گاو چون نتوانستم حرف بزنم. و امروز جمعه بود رفتیم اسکی جای شما خالی. فقط پیست اسکی محل تاخت و تاز پاسداران از خدا بی خبر بود آنقدر دخترها و پسرها را زدند و بی احترامی کردند که صبر منهم لبریز شد و به یکی از فرماندهانشان گفتم آقا اینها بچه های مردم هستند چرا می زنید. آنها را فقط تذکر بدهید. خلاصه همان یک روز تعطیل را هم بکام همه تلخ کردند و نفهمیدیم اسکی چیست. شیما جان چون دیگر مردم به لبشان رسیده و سخت شلوغ شده و شیما خوب است که اینجا نیستید چون مجبور بودم سخت گیری زیادی بکنم و خیلی محدود می شدی... شیما جان بفکر خودت باش. دلم نمی خواهد چشمان زیبای تو با گریه کردن زودتر از موعد خراب شود... شیما جان الان برادرت خوابیده و من برایت ساعت یازده شب این نامه را می نویسم.


این نامه متعلق به سال هشتاد و هفت میلادی است. عجیب است که مردم ما هنوز و هر روزه مورد اهانت و تحقیر قرار می گیرند ولی هنوز در خواب اصلاحات هستیم!


Tuesday, December 06, 2005


Jason Lee Steorts: "Fakhravar's decision to run and his pesky refusal to keep quiet have put his life in danger. An Iranian tribunal informed his sister earlier this year that Iran’s anti-riot police have a standing order to shoot him on sight. But the threat of death appears not to have intimidated him, and he continues to devote his energies to the cause of Iranian democracy."

Monday, December 05, 2005



..تو آمریکا یه یک اصطلاحی هست که میگه ماندی مورنینگ کوارتر- بک ...چون یکشنبه شبها اینجا در چند کانال تلوزیونی فوتبال آمریکایی/راگبی داره و خیلی هم پر طرفدارن... فردا صبحش/روز دوشنبه تو یه سری برنامه های رادیویی راجع به این می شینن صحبت می کنن که اگه اونا بودن چی به مربی تیم میگفتن و راهنمایی می کردن که تیم فلان بهتر بازی می کرد/می برد... حالا صبح دوشنبه کوارتر بک خونه شیما!


پ: در حال ریش زدن/ شیما در حال لباس پوشوندن و کلنجار رفتن با دختر کوچولو که چون تو برف و سرما نمی شه با دامن بره مدرسه... حالا رضایت بده و پاهاش رو بکنه تو شلوارش!

من: پ؟ دیشب ازم یک سوالی کردن که یادم نمی یاد چی بود! اما جوابم رو یادمه... که گفتم...
شاعرای کشورهای آزاد از عشق و زندگی می نویسن و شاعران ایرانی همدوره من... متاسفانه از مرگ و فلاکت. چی فکر می کنی؟

پ: به نظرم درست گفتی. خیلی دوست دارم.
دختر کوچولو: من رو چی؟ من رو دوست نداره بابا!
پ: بابا جون من که هم دوست دارم هم عاشقتم...
دختر کوچولو: نه. ولی شما فقط به مانی گفتی دوسش داری.
پ: بیا بوست کنم.
دختر کوچولو در حال جهیدن... من: بچه بیا حالا این شلوارتو اول بپوش... مواظب باش نیافتی... مگه خرگوش شدی... می پری!
دختر کوچولو: مانی من بانی می خوام.
من: من نمی فهمم چی می گی. باید فارسی بگی تا مانی بفهمه.
پ: بگو خرگوش می خوام.
دختر کوچولو: من خرگوش می خوام.
من: الان زمستونه خرگوشها خوابن باید صبر کنی تا بهار که خرگوشها از تو لونه اشون دربیان... یادته پدر که اینجا بود دو تا خرگوش تو باغچه پدر می رفتن؟
دختر کوچولو: حالا که برف اومده... چرا پدر نمی یاد. پدر گفت برام اسکی می خره می بره بهم اسکی یاد بده. مانی میای به پدر تلفن کنی؟ من دلم برا پدر خیلی تنگ شده. الان خیلی برف اومده که بگیم برف اومده پدر بیاد.
-------
دیشب ... توی راه... ان-پی-آر راجع به آلن کوشان که از مادر یهودی کرد ایرانی و پدر مسلمان آذری ایرانی به دنیا آمده صحبت می کرد. موزیکش رو هم که مدتهاست مریدم.

Sunday, December 04, 2005


قربانی اسيدپاشی خواستگار

"آتش، آتش، آتش، سوختم، سوختم" اين فرياد "آمنه بهرامی‌نوا" دختر ٢٨ ساله‌ای است كه در يك بامداد آبان ماه ١٣٨٣ ‬به‌دليل اسيدپاشی خواستگاری ناكام، صورت، چشمان و دستان خود را از دست داد.
"حكايت غريبی است عشق ناخواسته". اكنون او در غربت تنهايی فرنگ خانه‌نشين شده زيرا چشمانی كه نمی‌توانند ببينند، چهره‌ای كه نمی‌توان ديد و دستانی كه ديگر نمی‌توانند هيچ كاری برای او انجام نمی‌دهند فريادرس می‌خواهد...

Saturday, December 03, 2005


Double Pink


I was at a Kate Feiffer's reading with the little girl. She is a children's books author. Dressed in a pink shirt, a pink shawl, a pair of pink shoes, sitting on a chair next to a pink handbag, a pink panther (not really), and several pink books of hers stuck up and down next to her. Luckily by the end of the story the heroine had grown out of her love for the color!

Friday, December 02, 2005

Apparently the little girl feels she is the center of our world and her dad has a rather large face and of course she draws her mama as Rudolf the Red Nose Reindeer, yes, a lovable deer saving Christmas. Not a bad deal!

Thursday, December 01, 2005



امروز عصر پ تلفن مهمی داشت. به دختر کوچولو گفتیم باید پایین تو زیرزمین (محل بازی دختر و کامپیوتر من و ورزشگاه خونگی و انبار وغیره) با من باشه.

بیست دقیقه بعد

مانی؟ من دلم برای بابا تنگ شده. من می رم بالا پیش بابا. صدای کفشهای قرمز زرقی برقی. خش خش که یعنی داره می ره بالا.

عزیزم باید پایین باشی تا بابا تلفنش تموم بشه بعد شام می خوریم می خوایم ببریمت بازیک (محل بازی به زبون دختر) . بیا اینجا تا مانی مشقهاش تموم بشه.

ولی... ولی مانی من می خوام برم پیش بابا!

نه دختر جون الان نمی شه. بابا داره با تلفن حرف می زنه. مثل معلم تو که وقتی داستان می خونه باید همه ساکت بشین و گوش کنین. یا وقتی داری روی یه پروژه (کاردستی) کار می کنی بری بالا مثل اینکه تو وسط داستان بلند بشی داد بکشی. خوب معلم تایم آوت می کنه.


پس من می مونم اینجا تا بابا بیاد...

در محل بازیک

دختر کوچولو خوشحال و خندان در حال بازی و بالا رفتن از کوه مصنوعی در محوطه بچه ها بود. که یک پسر کوچولو دوید و رفت روی قله کوه نشست. بعد هم به دختر کوچولو یک نگاه ترسناک کرد و نعره ای کشید که برق از سر من پرید که یعنی من شیر شاه فاتح قله ام. دیدم دختر کوچولو دوید دوید پرید سرش رو توی بغل من گذاشت و از چشمهاش مروارید غلتون شروع کرد به ریختن. گفتم عزیزم اون از شما کوچیکتره بلد نیست حرف بزنه داد کشیده شما می تونی باهش بازی کنی اگه بخوای اگه نه می تونیم باهم بریم اونورتر بازی کنی. دیدم یواشکی سرش رو بالا کرد و بعد از چند دقیقه یواش یواش دوباره به طرف همونجا رفت. که پسر بچه باز دوید طرف خانوم شیر کوچولوی من. خلاصه پدر پسر بچه دست پسر بلوند و شیطونش رو گرفت و آورد که از دخترکوچولو معذرت بخواد. پرسیدم اقا شیره ی شما چند سالشه و معلوم شد نزدیک سه سالشه و خواهرش چهارسال و نیمه بود.

بچه هایی که مثل دخترم تنها بچه خانواده هستند نمی دونن دعوا با بچه های دیگه چیه